به کجا چنین شتابان
وارد زادگاهم میشوم کنار هم خون ها و هم ریشه هایم هستم اما چقدر احساس غریبی دارم گاهی حس میکنم نکند مثل اصحاب کهف صدها سال خوابیدم و الان بیدارم که انقدر همه چیز عوض شده است اصلا عوض شده است یا عوضی شده . گاهی نگاه بهت زده ام روی شمایل رنگارنگ و موهای پریشانشان خشک میشود گاهی بدون اراده اه از قلبم برمیخیزد بخاطر باورهایشان واقعا چه شد که اینگونه خیلی از چیزها عادی شده البته میگم عادی اگه برای من عادی بود انقدر درونم اتیش بپا نمیشد شرمندگی نمیگذارد خیالم اسوده شود و رد شوم همیشه درونم یک نوع اضطراب است مثل روزی که فردای ان امتحان شفاهی داشتم و میترسیدم همه چیز یادم رود میترسم یادم رود جواب هایی که باید به امام زمانم بدهم اصلا ببینم جوابی دارم فک کنم امتحانم رو صفر صفر بشم اصلا در جواب این که تو چرا در ان لحظه سکوتت را نشکستی چه بگویم؟ ایا شرمندگی جواب قانع کننده ای میتواند باشد.😟