دغدغه یک مادر
ساعت از دوازده گذشته. برق ها خاموش شدند. سجاد چسبیده به من و شیر میخورد. طولانی شده شیر خوردنش فاطمه صدایم میکند. میپرسد داداش نخوابید بیای پیش من. و من نه می گویم. نه می گویم و در دلم غصه است از اینکه دخترکم الان مرا میخواهد و من نمیتوانم کنارش باشم. گاهی دلم میخواست میتوانستم به دو نیمه تقسیم شوم. هرچند بعضی از شبها به هر سختی شده سعی میکنم هردو را بغل کنم. نمیدانم کارم واقعا درست بود که انقدر زود بچه دوم را اوردم یا نه. بخاطر فاطمه تصمیم گرفتم زودتر بچه دوم را بیاوریم . اما گاهی حس میکنم با اینکارم باعث شدم فاطمه بچگی نکند. باعث شدم کهانطور که نیاز دارد نتوانم کنارش باشد خیلی از شبها مرا میخواست من بخاطر گریه و شیر سجاد نتوانستم به او برسم. و این عذاب وجدان مثل خوره بر جانم افتاده کاش دخترکم فکر نکند من اورا کمتر دوست دارم کاش بداند جان من است.