من مادر
04 دی 1403 توسط سمیه اسماعیل زاده کردخیلی
ساعت از هشت گذشته. چشمانم از خستگی میسوزد. هوا کاملا تاریک است. در ماشین را که باز میکنم سوز عجیب سرما تا عمق وجودم رسوخ میکند. دلم برای وروجکهایم تنگ شده ده روزی میشود که هر روز هشت صبح از خانه بیرون میروم وقتی که برمیگردم هشت یا نه شب است. این روزها وظیفه دختریم با وظیفه مادریم بدجور درگیر شدند. از آن طرف دل نگران پدرم هستم و باید به او رسیدگی کنم، از این طرف وروجکهای نازنینم دلتنگ مادر میشوند. در را که باز میکنم با شوق سمتم میدوند هردویشان را سفت در آغوش میکشم و یک دل سیر میبوسمشان. خسته و بی رمق. اما یک مادرم که بچه هایم مرا پر انرژی میخواهند. لباس هایم را عوض میکنم یک دل سیر باهم بدو بدو بازی و قلقلک بازی میکنیم تا جبران نبودنهایم شود.